سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهشت فراموش شده


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:1 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

من نبودم تو بودی...

بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی.

حالا سالهاست که با بودنت زندگی میکنم.

هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی. 

ببخش، که گاهی آنقدر هستی که نمیبینمت.

ببخش، تمام نادانی ها، نفهمی ها و کج فهمی هایم را

اعتراض ها و درشتی هایم را و هر آنچه آزارت داد.

مادرم دستانت را میبوسم و پیشانیت را

که چراغ راه زندگیم بودی، هستی و خواهی بود.

خاک پایت هستم تا هست و نیست هست

و به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم میکنم مادرم...

 



نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 12:0 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 8:36 صبح توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

دغدغه ی روزمره ام، بودن توست!

نفس کشیدنت...

خندیدنت... 

ایستادنت...

"مادرم"

تو باشی و "خدا"

دنیا برایم بس است...


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 8:32 صبح توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 6:45 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

به سلامتی پدری که نمیتونم را در چشماش زیاد دیدیم و از زبانش هرگز نشنیدیم.                    

به سلامتی پدری که کف تمام شهر را جارو میزنه تا زن  و بچه اش کف خونه ی هیچکس رو جارو نزنن.

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری تا شکم بچه هاشو سیر کنه اما بچش خجالت میکشه بگه این بابامه.

و به سلامتی تمام باباها که باعث شدن بفهمیم فرشته ها هم میتونن مرد باشن.


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 6:40 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

اگه گره ی زندگی خسته ت کرد و افتادی به نفس نفس اگه میون یه درموندگی عجیب موندی و از خودت پرسیدی:از کجا خوردم که اینجوری زخمی شدم برگرد خونه... خونه...خونه...                       دستان مادرت محل سجده است به فرمان تمام مراجع،اذان به افق مادر است این حوالی اگر اول وقت اجابتش نکردی قضایش را به جا آور...ببین دل و جان مادرت از وجودت خراشیده نیست؟


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 6:22 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 6:8 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

جمعه ای از جمعه های سال با غروب خورشید،غروب زندگی انسانی در شفق محو شد.مادری که با فرزند خود راز و نیاز میکرد ،در یکی از محله های جنوبی تهران زندگی میکرد.کودک از دیدن چهره های عبوس و  یکنواخت همسایگان خسته شده بود ؛ روح سرکشش در محیطی دیگر سیر میکرد و هر دم با سوالات خود مادر را کلافه کرده بود.-راستی مامان، مگه امروز جمعه نیست؟ -چرا عزیزم -پس بابام کجاست؟-مگه نمیدونی که پدرت امروز اضافه کاری داره؟اگه کاری داری به من بگو -نه، کاری که ندارم اما بابام به من قول داده بود که امروز با هم به امامزاده حسن بریم و تعزیه ببینیم!!!راستی که بابا عجب آدم بدقولی شده .کودک هنور فکرش اقتضا نمیکرد که بفهمد پدر برای امرار معاش خانواده در تلاش است تا شاید بتواند او را در رسیدن به سر منزل مقصود یاری کند. مادر دلش به رحم آمد؛ لباس های نو کودک را پوشید و دستش را گرفت تاباهم به آنجایی بروند که اینجا نباشد؛ کودک احساس خوشحالی میکرد و از اینکه شب به پدرخواهد گفت با مادر به کجا رفته بود از شعف در پوست خود نمیگنجید.  تعزیه ای بود در فراسوی بیابان های امامزاده حسن، خلق الله ایستاده و تعزیه را میدیدند؛در چشم مادر صحنه ی واقعی کربلا مجسم شد و طاقت نیاورد و اشکش جاری شد. دل مادر گرفته بود، خورشید که ابر لباسی مندرس بر او پوشانده بود رو به زوال میرفت؛ باد سردی همراه با گرد و غبار بساط تعزیه داران را بر هم زد؛مادر دست فرزندش را گرفت و گفت: -میترسم دیر بشه بریم دیگه. محل تعزیه در پشت خط راه آهنی بود که در مسیری متوالی بالاتر از سطح معمول زمین قرار داشت؛ مادر و فرزند خود را از سراشیبی به بالا میکشیدند؛ مادر دستش را به لبه ی آهن گرفت و کودک را نیز بالا کشید و کمی روی ریل ایستادند و اطراف را نظاره کردند؛صدای سوت قطار از دور می آمد، قطار مانند دیوی گرسنه میغرید و پیش می آمد.مادر فرزند را ندا داد: -عزیزم من میرم تو هم دنبال من بیا پایین.سپس مادر به سمت پایین ریل به راه افتاد، به خیال اینکه کودکش به دنبالش خواهد آمد.سکه ای که مادر به کودک داده بود از دست عرق کرده اش همان لحظه که میخواست از بلندی ریل پایین بیاید لغزید و در میان چوب های خط آهن غلتید؛دستان کوچک کودک به تقلا افتاد تا سکه را از میان ریل خارج کند تا هنگام بازگشت به خانه شکلات بخرد. قطار گویی آغاز فاجعه ای را نوید میداد دهان باز کرده و جیغ میکشید و نفس هایش در هوا پراکنده میشد؛ مسافران تازه خود را جا به جا کرده بودند؛کودکان در راهروی قطار مشغول شیطنت بودند؛ پیرزنی تسبیح میگرداند و عده ای خواب بودند... صدای خنده ی کودکان حتی بیرون از قطار هم به گوش میرسید؛دیگر چیزی به رسیدن قطار نمانده بود و مادر که دیگر به پایین رسیده بود دستش را به عقب برد و خواست که دست کودکش را بگیرد ولی با دست هوا را شکافت ؛وقتی مادر به بالای ریل نگاه کرد برای یک لحظه تمام بدنش به لرزه در آمد و خاطرات انباشته شده در قلب و مغزش را تجسم کرد؛مادر هر کاری کرد تا گامی بردارد نمیتوانست گویی زمین خلاف مسیر او حرکت میکرد؛بوی خون می آمد.مادر به هر مشقتی که بود خود را به بالای ریل رساند و فقط یک لحظه فرصت کرد تا کودکش را در آغوش گیرد و به پایین ریل پرتاب کند.... اما مادر قلبش نیز چون جسمش زیر چرخ های بی رحم قطار خرد شدهه بود. قطار احساس تکانی کرد و مسافتی جلوتر ایستاد؛ پسرک از روی زمین برخاست؛خون گرم به سرعت روی ریل های سرد دلمه بست. آسمان طاقت دیدن این همه عشق و محبت را نداشت چادر سیاهش را بر سر کشید و به خواب رفت؛ ستاره ای در حالی که میدوید تا ماه را خبر کند به زمین افتاد؛ خنده های مسافران را هوا در خود بلعید و جایش را سکوتی سرد وسنگین فرا گرفت؛دندان های قطار خون آلود بود؛بوی خون، بوی محبت و بوی عشق به مشام میرسید؛زنها چادر به صورت کشیده و آرام آرام  میگریستند.از آن طرف، پدر از کار برگشت و خانه را در سکوتی محض یافت؛ و اما کودک آرام آرام متوجه نبود مادر شد و صدا زد:مادر ... مادر                                                                                                                                                                         


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 5:42 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 3:53 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت