طبق معمول مامان، بابا رو صدا زد که بیاد در شیشه سس رو باز کنه اما بابا بعد از کلی کلنجار رفتن موفق نشد که در شیشه سس رو باز کنه، مادرم منو صدا زد و من خیلی راحت در شیشه رو باز کردم و به بابام گفتم؛ اینم کاری داشت. پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مادرت منو صدا میزد تو زودتر از من می اومدی و کلی زور میزدی تا در شیشه رو باز کنی؟؟!!یادته نمیتونستی؟؟!!یادته من یکم در شیشه رو شل میکردم برات تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟؟!!! اشک توی چشمام جمع شد و نتونستم چیزی بگم فقط بابامو بغل کردم... بعضی وقتا دروغ خوبه! به مادر کم طاقت باید دروغ گفت: باید بهش بگی حالم خوبه... غذا خوبه... هوا خوبه... دلمون خوشه... حال مادر که خوب باشه همه چیز خوبه... تکیه گاهی ست که بهشت زیر پایش نیست... اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند و با وجود همه مشکلات به تو لبخند بزند تا دلگرم شوی ... اگر بدانی چه کسی گشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است ... پدرت را میپرستیدی ... مادر پیر شده و آشپزخانه از تنهاشدن نگران است... یقه پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه های بسته شده به دست او خیره شده است... فرشته ی مو سفید خانمان کوله بارش را بسته... امروز برایم خاطره ی اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس میشدم و او می رفت گریه میکردم... خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود اما یک عمر ندیدنت را چه کنم؟!!!اما نگفتم... مادر پیامبری بود با زنبیلی پر از معجزه... یادم نمی رود در اولین سوز زمستانی، النگویش را به بخاری تبدیل کرد... پدر یعنی شرف یعنی عشیره پدر یعنی برند یک قبیله پدر یعنی تپش در قلب خانه پدر یعنی تسلط بر زمانه پدر احساس خوب تکیه بر کوه پدر یعنی تسلی وقت اندوه پدر یعنی ز من نام و نشانه پدر یعنی فدا گردیده، افراد خانه پدر یعنی غرور و مستی من پدر یعنی تمام هستی من
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |