سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهشت فراموش شده


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 5:26 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

با کمربندت مزن، احساس واهی میکنم

قامتی که پروریدم را نگاهی میکنم!!!!!

بوده آیا این جواب آن همه بی تابی ام؟

یا که حق مادری یامزد آن بیخوابی ام؟

روی احساسات من در این زمانه پا نذار

جان هرکس دوست داری مادرو تنهانذار

گرچه من پیرم ،علیلم هرچه باشدمادرم

بهر جان دادن برای بچه ی خود حاضرم

کنج  آسایشگه م فکر شما را  میکنم

آرزوی تن درستی بر شما ها  میکنم 

غافل ازاینکه تو یک لحظه به یادم نیستی

آدمی را آدمیت بایدش شاید تو آدم نیستی


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 5:5 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 4:53 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

بعضی ها را هرچقدر بخوانی خسته نمیشوی...

بعضی ها را هرچقدر گوش دهی عادی نمیشوند...

بعضی ها هرچه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده...

دیده ای؟!!!

شنیده ای؟!!!

بعضی ها بی نهایتند...

مثل "مادر"


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 4:40 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام را تحویل بدهند؛ مردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید: کرم ضد سیمان دارین؟ فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود ، با لحن تمسخرآمیزی پرسید: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم، کرم ضد تیر آهن و آجرم داریم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی شو؟البته خارجیش گرون تره.مرد نگاهی به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده و نمیتونم صورت دخترمو ناز کنم اگه خارجیش بهتره خارجیشو بده.متصدی داروخانه لبخند روی لبانش یخ زد...


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 4:26 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

مادر دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا، آنگاه که مادر گهواره را تکان می دهد عرش خدا به لرزه در می آید، و فرشتگان سکوت می کنند تا زیبا ترین سمفونی دنیا را بشنوند یعنی لالایی مادر...


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:16 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

علی  فرزند شهید حسن غفاری در آغوش عکسی از پدرش


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:16 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

کودکی به پدرش گفت:دیروز سر چهارراه حاجی فیروز رو دیدم؛ بیچاره چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند؛ ولی پدر من ازش خوشم اومد نه چون ادا در می آورد، ازش خوشم اومد چون چشماش شبیه تو بود. از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک سر چهارراه میدیدند....                                                                                                                                                                                                            


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:2 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

این داستان درباره ی پسر بچه ی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها او سنگ تمام میگذاشت. اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند.این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد، و رابطه ی خاصی بین آن دو وجود داشت. اگرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و او را تشویق میکرد. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد؛ که به تمرینهایش ادامه دهد. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند پدر مهربانش نیز همیشه در میان تماشاچیان بود و او را تشویق میکرد.پس از ورود به دانشگاه پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد، و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد؛ زیرا او همیشه در تمام تمرینها شرکت میکرد، و به سایر بازکنان نیز روحیه میداد. این پسر در چهار سال دانشگاه در هیچ مسابقه ای شرکت نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت، مربی با تلگرافی به سمت او  آمد. پسر تلگراف را خواند. و سکوت کرد. و در حالی که سعی میکرد آرام باشد، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی با مهربانی دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و گفت : پسرم این هفته را استراحت کن و برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.روز شبه فرا رسید؛ پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم فقط همین امروز. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت بگذارد. ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد تا در نهایت مربی دلش برایش سوخت و به او اجازه ی بازی در مسابقه را داد.مربی بازیکنان و تماشاچیان نمیتوتنستند چیزی را که می دیدند باور کنند این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوفف سازد. او میدوید، پاس میداد، و به خوبی دفاع میکرد. و در دقایق پایانی بازی پاس او منجر به برد تیم شد.بازی کنان او را روی دستهایشان بالا برده بودند؛ و تماشاچیان او را تشویق می کردند آخر کار و قتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته به سمت او رفت و گفت: پسرم من نمیتوانم باور کنم! تو فوق العاده بودی! چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟ پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود؛ پاسخ داد: می دانید که پدرم فوت کرده است: آیا میدانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقات شرکت میکرد اما امروز روزی بود که می توانست واقعا مسابقه را ببیند خواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.                                                       


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:1 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت 2:1 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت