بهشت فراموش شده
طبق معمول مامان، بابا رو صدا زد که بیاد در شیشه سس رو باز کنه اما بابا بعد از کلی کلنجار رفتن موفق نشد که در شیشه سس رو باز کنه، مادرم منو صدا زد و من خیلی راحت در شیشه رو باز کردم و به بابام گفتم؛ اینم کاری داشت. پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مادرت منو صدا میزد تو زودتر از من می اومدی و کلی زور میزدی تا در شیشه رو باز کنی؟؟!!یادته نمیتونستی؟؟!!یادته من یکم در شیشه رو شل میکردم برات تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟؟!!! اشک توی چشمام جمع شد و نتونستم چیزی بگم فقط بابامو بغل کردم...
نوشته شده در شنبه 95/8/15ساعت
11:59 صبح توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |