سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهشت فراموش شده

مادر پیر شده و آشپزخانه از تنهاشدن نگران است...

یقه  پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه های بسته شده به دست او خیره شده است...

فرشته ی مو سفید خانمان کوله بارش را بسته...

امروز برایم خاطره ی اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس میشدم و او می رفت گریه میکردم...

خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود اما یک عمر ندیدنت را چه کنم؟!!!اما نگفتم...


نوشته شده در جمعه 95/8/14ساعت 6:43 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت